جغدی روی كنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود.
زندگی را تماشا میكرد. رفتن و رد پای آن را.
و آدمهایی را میدید كه به سنگ و ستون،
به در و دیوار دل میبندند
جغد اما میدانست كه سنگها ترك میخورند،
ستونها فرو میریزند
درهامیشكنند و دیوارها خراب میشوند.
او بارها و بارها تاجهای شكسته
غرورهای تكه پاره شده را لابهلای خاكروبههای قصر دنیا دیده بود.
او همیشه آوازهایی درباره دنیا وناپایداریاش میخواند
و فكر میكرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها
با ا ین آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد میشد،
آواز جغد را كه شنید، گفت:
� بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی
آدمها آوازت را دوست ندارند.غمگینشان میكنی.
میگویند بدبینی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.�
قلب جغد پیرشكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد.
خدای بزرگ به جغد گفت: آوازخوان كنگرههای خاكی من!
پس چرا دیگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا آدمها مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدای بزرگ گفت: آوازهای تو بوی دل كندن میدهد
و آدمها عاشق دل بستناند...
دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ.
تو مرغ تماشا و اندیشهای! و آن كه میبیند و میاندیشد،
به هیچ چیز دل نمیبندد؛
دل نبستن سختترین و قشنگترین كار دنیاست.
اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است
و طعم حقیقت تلخ
جغد باز هم بر كنگرههای دنیا میخواند.
و آن كس كه میفهمد، میداند
آواز او پیغام حق تعالی است كه میگوید: آن چه نپاید،
دلبستگی اش نشاید...
15774 بازدید
6 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
9 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian